و گاهی که قلبم از غم سرشار میشود و درد وجودم را پر میکند. از درد نمیگذرم. اجازه میدم درد با من و وجودم یکی بشه

وقتی قلبم سنگین میشه و دستانم ناتوان

اجازه میدم درد با من همزاد پنداری کنه و بمونه

وقتی آه تو سینم حبس میشه از دردی که مال من نیست. اجازه میدم درد قویترم کنه.

از درد نمی گذرم. چون آدم هایی که درد زیادی تو زندگی کشیدن. قویتر شدند و محکم تر

بعد ها من زنی می شوم میانسال. با موهای سپید و درد هایی عمیق که از چین های روی صورتم پیداست.

و من مرهم فرزندانی می شوم که از درد فرار می کنند.

این روز ها درد با من زندگی می کند.

به دیدارم می آید و هر روز نفسی در کنارم تازه می کند.

من اما کنارش هر روز به خودم نزدیک تر می شوم 

درد ما را با لایه های ناشناخته درونمان آشنا می کند.

دردی که اجازه می دهم مرا قوی تز از دیروز کند


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها