امروز دختری را در خیابان دیدم 

که همه وجودشوبادستاش بغل کرده بود

ایستادم و زل زدم به نگاهش

رد نگاهش غمگینم کرد

زل زدم.

به دستانش که مثل گره های نامعلوم به هم می پیچید

به خنده اش که یاداور هیچ خاطره ایی از گذشته نبود

به جفت چشم های ساده و سیاه دختری چشم دوختم که قلبش را خاک کرده بود

و مغزدیگری درسمت چپ سینه اش می تپید


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها